تا کنون کتابهای زیادی درباره شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) نوشته شده است. یکی از جدیدترین کتابها با این موضوع، کتاب «پروانه سوم» است که در دفتر کودک و نوجوان انتشارات خط مقدم (قمقمه) به قلم نویسنده ادبیات پایداری، رحیم مخدومی نوشته شده است.
این کتاب زندگی شهید ابوحامد را در قالب داستانی برای نوجوانان تعریف کرده و در لابلای کتاب، طرحهایی مرتبط با روند داستان به چشم میخورد.
بخشی از این داستان را با هم بخوانیم.
قرار است بعد از چهار ماه دوری بابا، امروز خودش تماس تصویری بگیرد. چند بار تا حالا صدایش را شنیدهایم اما امروز قرار است تصویرش را ببینیم. او هم ما را ببیند.
طوبا یک ریز حرف میزند. وقتهایی که حرف نمیزند برای بابا شعر میخواند:
- بابای خوب و ماهم
تویی پشت و پناهم
قشنگی مثل گلها
دوستت داریم یه دنیا
خدا کنه همیشه
کنار من بمونی
هزار هزار تا قصه
برای من بخونی...
حمیدرضا کمتر حرف میزند. بیشتر فکر میکند. نمیدانم در فکرش چه میگذرد. چند بار تلاش کردم او را به حرف بیاورم، اما خیلی روی خوش نشان نداد.
مامان حجابش را کامل میکند. حتی چادر هم میپوشد. در جواب نگاههای پرسؤال من میگوید به اینترنت و فضای مجازی نمیشه اعتماد کرد. تو هم چادر سرت کن. تسبیحش را دست میگیرد در اتاق قدم میزند و ذکر میگوید.
مامان نمیدانست که میتوانیم با بابا تماس تصویری بگیریم. چند روز پیش در کلاس قرآن بودم. دوستم رضوانه خیلی خوشحال بود. گفت: دیروز بابام از سوریه تماس تصویری گرفت. تعجب کردم. گفتم مگه میشه؟
گفت: بله. تازه امکانش فراهم شده. تعجب میکنم... بابای شما که فرمانده است چطور تا حالا با شما تماس تصویری نگرفته؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم. قضیه را به مامان گفتم. برای بابا پیامک فرستاد. بابا جواب نداد.
روز بعد، باز هم رضوانه پرسید چی شد؟ به مامان بابا گفتی؟
نگفتم مامان پیامک داده ولی هنوز جواب بابا نرسیده. گفتم اگر موقعیتش جور بشه تماس میگیره. حتماً تا حالا جور نشده.
این بار به مامان گفتم زنگ بزند به بابا و قضیه را از خودش بپرسد. زنگ زد پرسید شما چرا تماس تصویری نمیگیری؟ بچهها دلشون تنگ شده. میخوان ببینندت...
بابا الو الو کرد. بعد گفت چرا صداتون این جوری شد؟ الو... الو... خداحافظ. از بچه ها هم خداحافظی کن.
این بار مانده بودم در کلاس قرآن، جواب رضوانه را چه بدهم. تا فرصت حرف زدن پیدا میشد. درس هایمان را وسط می کشیدم و اجازه نمیدادم از تماس تصویری بابا بپرسد. آخر کلاس که با هم خداحافظی کردیم. صدایم زد: فاطمه جون یه لحظه صبر کن.
ایستادم. من دیروز از بابام پرسیدم. چی رو؟... این که چرا ابوحامد با خانوادهاش تماس تصویری نمیگیره. خیلی کنجکاو شدم. دیگر نه تنها دنبال رد گم کردن نبودم لحظهشماری میکردم زودتر برود سر اصل مطلب. اما حالا رضوانه من و من میکرد!
- خوب بگو! چی گفت؟
هیچ چی، گفت اون فرمانده است همه امکانات در اختیارشه. لاید سرش خیلی شلوغه.
زودی خداحافظی کردم و از جامعة القرآن آمدم بیرون. مامان منتظرم بود. از قیافهام پی به شکایتم برد. حالم را پرسید. گفتم: بابا دیگه شورش رو در آورده. یعنی چی من فرمانده ام وقت نمیکنم یه رنگ به زن و بچهام بزنم؟ کجای قرآن گفته هر کس در راه خدا میجنگه، باید بی خیال زن و بچهاش باشه؟
مامان که دید یک ریز غر میزنم صدایش را انداخت جلوی صدای من که با سرعت داشت میتاخت. ترمز صدایم را کشید. خوب حالا چرا گذاشته ای رو دور تکرار؟ اعتراض داری؟ باشه این دفعه که زنگ زد بش میگیم من هم حامی تو. دو سه روزی از این قضیه گذشت.
مامان هر روز پیامک میداد، صوت میگذاشت و تماس میگرفت. در همه اینها پیامش یک چیز بود «بچه ها میخوان ببینندت. تماس تصویری بگیر. بابا هر چه جوابهای رد گم کنی میداد مامان قبول نمی کرد. تا این که مجبور شد وعده امروز عصر را بدهد؛ یعنی همین حالا.
همه منتظر نشستهایم تا بعد از چهار ماه دوری چهره بابا را ببینیم. حتی تلویزیون را هم خاموش کردهایم تا چیزی مزاحم دیدن بابا و شنیدن صدایش نشود.
چشم میدوزم به صفحه سیاه گوشی. قرار است این صفحه سفید شود. قرار است یک روشنایی از دل سیاهی بیاید بیرون به اسم بابا. قرار است دلهای ما چهار نفر را روشن کند و خانه را از تاریکی درآورد. طوبا از وقتی فهمیده ول کن نیست. مدام غر میزند: من میخوام بابا رو ببینم. من میخوام باهاش حرف بزنم... حمیدرضا می پرسد پس چرا زنگ نمی زنه؟
میگویم: صبر کن داداشی. چهارده تا صلوات بفرست ان شاء الله میزنه.
طوبا میگوید من هم بفرستم میزنه؟ میگویم تو بفرستی، دیگه حتماً می زنه.
با خوشحالی شروع میکنند به فرستادن. طوبا به شمارش را کامل بلد است. نه کلمات را درست میتواند ادا کند؛ مثل حمید رضا، انگشتانش را خم میکند و صلوات میفرستد. من لحظهها را میشمرم. تیک تاک تیک تاک صدای عقربههای ساعت صدای نفس کشیدن خودم صدای صاد صاد صلوات های حمید و طوبا و ذکر مامان، صدای بلندگوی وانتی که چند کوچه دورتر از کوچه ما سبزی میفروشد. حتی صدای بچههایی که در کوچه توپبازی میکنند جدا جدا وارد گوشم میشود. نمیدانم این از آثار انتظار است که دقتم این همه زیاد شده. با امروز و در این لحظه صدای همه چیز بلند است.
صفحه هنوز سیاه است. یک بار صفحه را روشن میکنم تا مطمئن شوم شارژ باتری کم نباشد. صدای زنگ خانه مثل انفجار بمب همه را شوکه میکند. مامان میگوید: آهان تازه یادم افتاد صاحب کار گفته بود میآد لباسها رو میبرد. وارد اتاق میشود و با یک بغل لباس تازه دوخته شده میآید بیرون. حمید رضا میگوید: فرستادم.
طوبا هم با خوشحالی جیغ میکشد؛ من هم فرستادم. مامان از هال میزند بیرون.
تا میخواهم در ذهنم جوابی برای حمیدرضا و طوبا پیدا کنم. صفحه گوشی روشن میشود. صدای زنگ همراه با اسم و تصویر بابا جیغم را به حیاط میرساند. اسم بابا در گوشی مامان «عشقم» است. تصویر مردی با لباس پلنگی نمایان شده. جا میخورم! حمیدرضا و طوبا هم مات و مبهوت نگاه میکنند؛ چیزی بین شناختن و نشناختن با این که میدانم بابا رفته جنگ، این شکل و قیافه در تصورم نبود. میگویم
- باباست!
طوبا و حمیدرضا بلندتر از من جیغ میکشند. مامان دوان دوان میاید تو. ضربان قلب من رگبار میبندد.
ارسال نظرات